یا نور
آقا حمید
سما ، هنگامه ، مرجان
و کسی که سبزه هفت سینم به یاد او سبز می شود ،
فریبای مهربانم
نوروزتان پیروز و سال نو مبارک ...
با شکفتن گلها با رسیدن نوروز
با دمیدن سبزه با مقدم حاج فیروز
عیدتان مبارک باد
سال و روزتان خوش باد
و ...نثری موزون ؟
کاش حاجی فیروز بودم ... یا ...حاجی فیروز بودی ...این جوری شاید می تونستیم سیاهی جداییمون رو به صورتمون بمالیم و دم عید از لب خندون مردم شادی گدایی کنیم
تو رو خدا این جوری نگام نکن ... تموم تنم یخ میکنه وقتی این جوری با نگاهت یادم میاری که چقدر از هم دوریم ... که چقدر از هم دورمون کردن ...
چرا ما رو قبول ندارن ؟ چرا نمیذارن با هم باشیم ؟ چرا این طور بی رحمانه حتی جلوی خیالمون رو هم می گیرن ؟ ....
ما که حالا دیگه به جز خیال و رویا ی هم ، چیزی نداریم واسه گذرون زندگی ... اما ما می دونیم که بخوایم ، نخوایم ... بخوان و نخوان ،"دنیا رو پاشنه خیال می چرخه ..." واسه همینه که این همه وقت ، با خیال هم سر کردیم و دم نزدیم ...
من با خیالت راه میرم ، می خندم ، نماز می خونم ... تو با خیال این که من هنوز به خیالتم ، برام رویا و خیالات می بافی ...!
می بینی ، شبیه شعر شد ... آدم عاشق شاعره دیگه ! بی اختیار به خیال عشقش شعر میاد به زبونش ...!
اما حاضرم شاعر نباشم ... اصلا لال باشم ... ولی با تو باشم ...
به خاطر تو لباس حاجی فیروز می پوشم و واسه لبت خنده هدیه می گیرم ...
کاش حاجی فیروز بودم ... یا ... حاجی فیروز بودی ... ای جوری شاید تو شلوغی شهر ، وسط بخر و ببر خرید عید مردم ، دست سرنوشت ، یا بوی عشق و خیالمون ، بی اختیار ما رو به هم رسوند ... شاید یهو همدیگه رو دیدیم ، وقتی با هم رفتیم سراغ یه بچه که بخندونیمش .... یه دفعه چشممون به هم می افته ... تو می فهمی این "من" ، منم ... و من می فهمم که این "تو " تویی ... همون من و تویی که تو خیالمون هزلر بار لباس رویا براشون دوختیم ... همونایی که رخت خیال براشون بافتیم ...
چه خیال قشنگی ساختم ، مگه نه ... ؟ !
کاش حاجی فیروز بودم ... یا ... حاجی فیروز بودی ....
شاد و درخشان، پیروز و سربلند باشید
خودم