شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

اگر می شد اینجا نبود و جای دیگری بود، «شاید» خوب بود.
و همین «شاید» است که جا را تنگ می کند...

بایگانی

۱۳ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۳ ثبت شده است

رفتیم سفر. روز پدر بود که رفتیم و اینترنت را هم با خودمان نبردیم! نشد که بیایم و چیزی بنویسم. اما عوضش کلی به بابا نگاه کردم. به چشم های رنگی اش، به قد و بالایش و به دست های قشنگش. به حرف زدنش و به تأکیدش روی انجام کاری که واقعاً برای انجامش از خواب بیدار شده! به آرزوهایش. به تنهایی اش. من کلی به بابا نگاه کردم. روی کوه های قرمز قولاق، کنار لاله های واژگون، زیرِ بارانِ قَرابراهیم، پشت فرمان پیکانش، زیرِ کُرسی، وقتِ نماز و وقتِ خوردن قیماقِ تازه با نانِ گِرده ی اصل! لحظه به لحظه. خنده هایش را ، کار کردنش را ، بودنش را نگاه کردم. می دیدم که چه ساده خوشحال می شود و چه ساده وقتی خانواده اش را کنار خودش می بیند احساس خوشبختی می کند. راستش بابا خوشبخت بودن را بلد است اگر بگذارند. دوستش دارم. بابای خوش سلیقه ام را دوست دارم. کاش بیشتر از این ها می فهمیدیمش. کاش بیشتر از اینها دوستش داشتیم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۶:۳۵
شب تاب
می مانم، ولی قطعاً چیزهایی تغییر خواهد کرد.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۶:۳۱
شب تاب
حورا گفت بشکن. حورا بگوید بمیر،تلاش خودم را می کنم. بشکن. شکستن که کاری ندارد. بار اول است مگر؟ بار آخر باشد کاش. یک سال گذشت و این یعنی چه؟ یعنی تمام کلمه هایی که با من یاد گرفته اند. یعنی تمام لالایی ها، تمام آغوش ها. تمام بوسه ها. تمام اشک ها. تمام شیشه های پر از شیرخشک، تمام آب دماغ ها، تمام خواب های راحت و... . یعنی تمام لحظه هایی که نفس کشیده اند از هشت صبح تا پنج بعدازظهر. و این ارزش شکستن ندارد؟ دست هایم را گرفته بود و می بوسید. دو سال و نیمش بیشتر نیست و جوری بغلم میکند که در آن لحظه آرزو میکنم کاش دنیا در همان جا بایستد. کاش دنیا در همان جا می ایستاد. همان جایی که چیزی به نام عشق به قد و نیم قدها تمام جانم را پر می کند و دوست داشتنشان می شود تنها دار و ندارم. همان جا که دنیای آدم بزرگ ها بیخ گلویم را نگرفته به قصد خفه کردنم. کاش آنقدر قدرتمند بودم که دردهایم را، غصه هایم را، فشارهای عصبی ام را و هزار کوفت دیگرم را که هیچ و هیچ و هیچ به قد و نیم قدها مربوط نیست، از محدوده ی روابطم با آنها خارج می کردم. کاش می توانستم با هم قاطیشان نکنم. افسوس که هنوز ضعیفم و خام و بی تجربه. حورا که داشت می رفت، بغض کردم. فرصت پیدا نکردم، وگرنه یک دل سیر هم اشک می ریختم به پای تمام دوستی های عجیب و غریبم. امروز هم اینطور گذشت.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۶:۵۵
شب تاب
از خوشبختی دیگران خوشحال می شوم. ذوق می کنم، حتی آنقدر زیاد که احمقانه به نظر می رسد. و از اینکه آن خوشبختی ها مالِ من نیست، غصه می خورم. حرص نمی خورم. عصبانی نمی شوم. حسادت؟ بلد نیستم.  غصه می خورم. این غصه، به آن دیگران و خوشبختی هایشان ربطی ندارد. آنها بهانه اند. تو چه می فهمی دختری که مردی را ندارد برای دیدن زیبایی هایش، چه حالی دارد...؟
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۷:۵۵
شب تاب
بهش میگم من دارم میرم. یه خاله جدید میاد واست. باشه؟ میگه : بوسِت می کنم، ببخشید...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۴:۴۲
شب تاب
زنگ جامعه شناسی بود. داشتیم طبقه بندی و گروه بندی های اجتماعی را درس می گرفتیم به گمانم. دقیق یادم نیست، ولی بحث چیزی بود درباره اینکه هر گروه سعی می کند مزیت هایش را در گروه خودش حفظ کند و مانع ورود و خروج مزیت ها به طبقه های دیگر شود. یعنی صاحبان قدرت سعی می کنند قدرت را در خاندان خود حفظ کنند، مثل جانشین شدن پسر پادشاه به جای پدرش و صاحبان ثروت هم همینطور. اینجا بود که خانم صالحی گفت : "... پس دیگه افسانه ی ازدواج پسر پادشاه با دختر فقیر رو فراموش کنید. واقع بین باشید. خانواده های ثروتمند بچه هاشونو به ازدواج هم در میارن تا ثروتشون بین خودشون بمونه. این یه قانونه. یه سنته... " . و فکر می کنید این حرف با ما چه کرد؟
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۵:۰۹
شب تاب
دلم برایشان تنگ می شود؟
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۴:۲۸
شب تاب
به همه ی ولنتاین ها و روز زن ها و روز معلم هایی فکر می کنم که کیسه های پر از هدیه و گل رز را دست این و آن می دیدم و یک جورهایی حسرت می خوردم که هیچ کدام از این ها مالِ من نیست و آه و فغان و کجاست آن دلبر دیرینه که با یک گل رز زپرتی هم که شده من را وارد یکی از آن گروه ها کند و خلاص و خلاصه، همین دیگر. سال بعد از سال گذشت و عاقبت یکی از همان کیسه های پر از هدیه و گل سرخ به دست من هم رسید! امروز، من و یک عده ی دیگر، در محل کار، در مترو، در اتوبوس و در خیابان یک گروه را تشکیل داده بودیم که نفری یک کیسه دستمان بود با یک گل! و همه به هم لبخند می زدیم! و از اینکه همه عضو یک گروهیم، احساس غرور می کردیم. آن کیسه ما را به هم معرفی می کرد! ما همه معلم بودیم!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۵:۱۸
شب تاب
فریبا صالحیِ نازنینم، نمی دونم الان کجایی.روزت مبارک.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۰:۱۴
شب تاب
باید صبحانه بخورند اول. نه! اول باید بروند سر کلاس و لباس های پلو خوریشان تبدیل شود به لباس راحتی و پیژامه و روی تک تک تغذیه هاشان اسم نوشته شود و برود در سبدهای جداگانه. سبد قرمز برای آمادگی ها، سبز برای پیش آمادگی ها، سفید برای کودکستانِ 2 و یک قرمزِ کوچکتر برای کودکستانِ 1 که هیچکس به این اسم نمی شناسدش و خیلی که بخواهند باکلاس رفتار کنند اسمش را می گذارند نوپا. کلاسِ نوپا. همان اتاقِ مخصوصِ زیرِ سه ساله ها که هیچ چیزش مخصوص تر و زیرِ سه ساله تر از باقیِ کلاس ها نیست. بعدش ورزش می کنند. با یا بی آهنگ. به هر روشی که خاله ی بالاسریِ موردِ نظر دلش بخواهد!  بعد می روند دست و رویشان را می شویند و می نشینند پشتِ میز. دعا و نان و پنیر و چای شیرین. با کلی جیغ و داد و خنده و تلق و تولوق و بپر بپر، مراسمِ صبحانه تمام می شود و می روند سرِ کلاس هایشان. توی کلاس ها چه می گذرد؟ گاهی خبرهای خوبی وجود دارد و بوهای خوبی می آید و صدای خنده است و گاهی انگار یک عده ماهی را رها کرده باشی روی خشکی: همانقدر بی قرار، همانقدر بیزار. از ساعت یازده و نیم، مراسم ناهار شروع می شود. اول کودکستان 1 و 2 و نیم ساعت بعد، آمادگی ها و پیش آمادگی ها می آیند سرِ میز. مرغ را وِل داده باشی وسطِ انبار کاه، تهش اوضاع را مرتب تر می بینی. تا اینها ناهار بخورند و به ترتیب بروند مراحلِ آب خوری، مسواک و جیشِ قبل از خواب را انجام بدهند، چهار مربی، یک مستخدم و یک آشپز، مثلِ مادرِ بچه گم کرده هی از این طرف به آن طرف می روند و سعی می کنند قد و نیم قدها با شکمِ پُر، مثانه ی خالی و البته سالم به رختخواب هایشان بروند! هشت صبح تا پنج بعدازظهر یک طرف، این یک ساعت هم یک طرف! نوپاها نیم ساعت زودتر آمده اند و طبیعتاً نیم ساعت هم زودتر می روند! تا بقیه هفت خان را رد کنند، اینها رفته اند به ملاقاتِ پادشاه هفتم! یکی با نوایِ ممتد و یکنواختِ "لا لا لا لا لا لا لا لا لا ..."، یکی با حرکت گهواره ای، یکی با ضربه های آرام به پشت، یک با نوازش و یکی با شیشه شیر. خودِ این که چطور جلوی بقیه را بگیری که با جفتک انداختن و جیغ کشیدن توی راهرو این فرشته ها را از خواب نپرانند داستانی است، چه برسد به خواباندنِ همان جفتک پران ها و جیغ کِشان ها! دو ساعت و نیم می خوابند و بعدش تغذیه ای می خورند و می روند سراغِ بازی، بازی و بازی! تا نفس دارند بازی! تا جان دارند بازی! فوتبال! بِن تِن! و تو چه می دانی که بِن تِن بازی چیست؟ مَلقمه ای از جیغ و داد و هوار و مشت های آهنین و نفس های آتشین و خنجرهای پرنده و لگدهای کوبنده! اینها بچه اند؟! 15 دقیقه، و نه بیشتر، بنشین و فقط تماشا کن، بدون دخالت و حتی کوچکترین واکنش و چشم غره. آخرش یک نفر را می بینی که همه را یا کشته، یا لت و پار کرده و خودش روی توده ای از موجودات مغلوب نشسته و دارد به تو لبخند می زند، فاتحانه! و این است روح بن تن و هالک که در بدنِ این قد و نیم قدها حلول کرده.  بعدش؟ هیچ. می روند خانه. یکی یکی و دو تا دو تا. من کجای این دنیام؟ همان گوشه کنارها. پر رنگ ترین جا ، جایی است که قد و نیم قدها تنبیه می شوند و جایی که آرنوشا از بغل مامانش پایین نمی آید و قرار است جیغ و گریه اش را بیاورد توی بغلم و جایی که بچه ی دو سال و نیمه سوره ی والعصر یاد می گیرد و می خواند و جایی که بویِ پوشک های پُر هست، گریه هست، دماغِ آویزان هست و کلی شیرین کاری و شیرین زبانی. من همان دور و برهام.توی کلاس نوپا. یعنی همه چیز اینقدر ساده است؟ پس آن همه چیز که آدم را به مرز جنون می رساند کجای این قصه است؟ پس چرا عصبانی ام؟ چرا داد می زنم سرشان؟ چرا دعوایشان می کنم؟ شاید چون مامان نیستم. خیال می کردم اگر مامان بودم حتماً رفتارم با قد و نیم قدها فرق داشت زمین تا آسمان. مقایسه که کردم، دیدم ربطی ندارد. از قضا، آن که مادر است از اشتباهات بچه ها به سادگی رد می شود، از اشک بچه ها دلش ریش می شود و به سرعت در برابر لجبازی های بچه ها کوتاه می آید. در این زمانه، کدام مادری است که اینطور نباشد؟ یک لحظه، اینچنین فضایی را تصور کنید. همینطوری اش من به طور کلی از آینده ی این بچه ها نا امیدم. دریغ از ذره ای حس همدردی، از خودگذشتگی، صبر و همکاری. بعد فکر کنید که هیچ نیروی مقاومی در برابر اینها نباشد. سین می گوید هر کسی دوست دارد بچه اش را یک جور تربیت کند. درست. ولی چیزی که الان به اسم تربیت مُد شده، تربیت نیست. یعنی این نسل واقعاً سختی ها را تحمل می کند؟ تمام تلاشم این بوده که بچه هایم قوی باشند و منظم. روش سختگیرانه ای دارم. نتیجه اش روی بچه ها خوب بوده ولی از دید ناظر بیرونی، محیط اطراف من، یک جهنم واقعی است! کور شود این ناظر بیرونی که نمی گذارد به کارم برسم!  لابد کسی که تجربه دارد، بهتر می داند که کار با بچه ها به چه چیزی احتیاج دارد. لابد وقتی مادر بودن را یک امتیاز مثبت تلقی می کند در استخدام مربی( اگر مادر باشی، حتی اگر کارت مربیگری نداشته باشی استخدام می شوی)، یک چیزی می داند. لابد لابد و هزاران لابدِ دیگر. ولی من یک شعار دارم در کارم. من مربی هستم، نه یک مادر. حالا چه کسی به من و شعارهایم اهمیت می دهد؟!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۸:۲۲
شب تاب
امروز آسمان را ابر گرفت و کلاسم شد عین یک تاریکخانه. قد و نیم قدها هم خواب بودند و اصلاً شب بود. شب نبود؟ تمام مدت دراز کشیدم کنار نفس های فرفره ی یک سال و نیمه ام و به خودم فکر کردم. باران نیامده بود. یا شاید آمد و من نفهمیدم. تهش که دلم گرفته بود، چه فرقی می کرد با یا بی باران. از بس به تمامِ این سال ها فکر کردم و چرا راهِ دور؟ همین امروز صبح. کلی حرف زدم با خدا. کلی التماس کردم. کلی قول دادم. و بعدش خیال می کنی چه شد؟ خسته ام. از تمام چیزهایی که خواسته ام باشم و نبوده ام، دلم گرفته. از اینکه همیشه از " از دست دادن" ترسیده ام دلم گرفته. از اینکه همیشه خجالت کشیده ام و خودم را پنهان کرده ام خسته ام. نگو که از امروز همه چیز را جورِ نویی شروع کن. نمی شود. آدمی، چیزی را که کاشته برداشت می کند. و من حالا به فصل برداشت چیزهایی رسیده ام که کاش زمانِ کاشتش نبودم. مُرده بودم. می خواهم بکارم. بلد نیستم. باید جورِ دیگری بپوشم؟ جورِ دیگری راه بروم؟ جورِ دیگری بخندم؟ باید حرف زدنم جورِ دیگری باشد؟ و کتاب هایی که می خوانم؟ و فیلم هایی که می بینم؟ باید وزنم کمتر باشد و قدم بلندتر؟ آرایش لازم است؟ یا نوعِ دیگری از تفکر؟ عضویت در کدام گروه؟ می فهمی چه می گویم؟ به خدا که اگر بفهمی. به خیالت دارم از چه حرف می زنم؟ آیا پیازِ گل ِ لاله ی ِ واژگون که صد سال است در یک منطقه رشد می کند و هر سال اواخر اردیبهشت گل می دهد، اگر امسال جورِ دیگری مراقبتش کنیم و کود دیگری بدهیمش و آب دیگری و نورِ دیگری، نرگس تحویلمان می دهد؟ حالا دارد باران می بارد. حتماً یک فایده ای هم دارد.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۵:۰۶
شب تاب
یعنی هیکل اینقدر مهمه؟
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۸:۳۷
شب تاب
باورت میشود تمبر نامه پیدا نمی کنم حورا؟ توی این شهر گمت کرده ام و هیچکدام از مغازه هایی که هر روز از کنارشان می گذرم یک تمبر نامه ندارند که به من بفروشند تا نامه ام را برایت پست کنم. یعنی تقاضا برای تمبر پستی اینقدر کم است؟ که لوازم تحریر فروشی ها هم نمی فروشندش؟ تمبر را باید از کجا خرید مگر؟ اصلاً نمی دانم نامه را باید بفرستم اراک یا به همان کوچه ای که هم نامِ خودم است؟ کاش پیدایت کنم حورا.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۸:۱۱
شب تاب