شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

اگر می شد اینجا نبود و جای دیگری بود، «شاید» خوب بود.
و همین «شاید» است که جا را تنگ می کند...

بایگانی

۱۰ مطلب در دی ۱۳۹۰ ثبت شده است

امشب یک شب سرد است یک شب سرد زمستانی که با نبودن تو می شود سرد تر زمستانی تر ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۰ ، ۲۰:۲۰
شب تاب
این آدما کی هستن ؟ کجا زندگی می کنن ؟ راست میگن هر چی میگن ؟ همین آدمایی رو میگم که با دوست دخترا و دوست پسرای وبلاگی و غیر وبلاگیشون توی خونه مجردی هاشون میشینن و مشروب و چیپس می خورن و عکس این تفریح دم دستیشون رو هم میزارن تو وبشون . همین آدمایی که مهاجرت کردن رفتن سوئد ، کانادا یا هر جهنم و بهشت دیگه ای و از اونجا داد سخن میدن که ما تو ایران چه سختی ها و عدم آزادی ها و محدودیت ها که نکشیدیم یکی هم نیست بهشون بگه کسی که توی ایران نیست حق نداره درباره اش نظر بده و حرف بزنه حتی اگه خودش ایرانی باشه و اگه راست میگید همین جا می موندید و تلاش می کردید و جون می کندید تا همه چی یه ذره بهتر بشه نه این که الان فقط حرف بزنید مثل ترسوها . همین آدمایی رو میگم که میگن تقویم شمسی خیلی وقته که براشون مرده و الان فقط تقویم میلادی رو می فهمن . همینایی که میگن از قشر متوسط و متوسط ِ رو به پایین ِجامعه متنفرن ... این آدما کی هستن ؟ راست میگن هرچی میگن یا اینم یه جور کلاس ِ ؟ یه جور رسم ِ تو دنیای مجازی؟ کدومشون من رو میشناسن ؟ کدومشون دخترایی مثل من رو میشناسن ؟ کدومشون دخترایی مثل من رو درک می کنن ؟؟؟ خیلی دلم می خواد بدونم این آدما واقعا چه فکری می کنن با خودشون ؟! اصلا با این طرز فکرشون چه جوری روشون میشه توی خیابونا و کوچه های این مملکت راه برن ؟ یه جای کار ایراد داره . اینجا یا جای من نیست یا جای اونا . یا من اشتباهیم یا اونا . شایدم  هیچکدوممون اشتباهی نباشیم ، در این صورت من خیلی بیشتر دلم میگیره خیلی خیلی بیشتر ، خیلی خیلی خیلی بیشتر ، چون من اونا رو نمی فهمم ، مطمئنم که اونا هم منو نمی فهمن ... نفهمیدن آدما خیلی تلخه ، مثل زهر ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۰ ، ۱۲:۰۷
شب تاب
توی سریال پنجره که این روزا از شبکه تهران پخش میشه داداش ِ بزرگ ِ یه پسره توی یه تصادف می میره اون وقت داداش کوچیکه افسرده میشه اون وقت تر باباهه می خواست حال پسرش بهتر بشه مثلا ، بهش میگفت  : پسرم خوب نیست اینقدر رفتی تو خودت . این همه تفریح سالم هست مث استخر ، بیلیارد ، بولینگ ... . برو خوش باش ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۹۰ ، ۱۱:۱۲
شب تاب
ماه طلعت بودن خیلی شیرینه . ماه طلعت آبجی کوچیکه است . اولین کسیه که میاد خونه ی مادر . اولین کسیه که با بقیه تماس میگیره تا دور هم جمع بشن . ادعا نداره اما . خیلی صبوره درست مثل مادر . تنها کسیه که وقتی همه لباس مشکی پوشیدن و جلوی مادر صف کشیدن بغض کرده . یه شوهر داره که بستنی می خره میاره تا بتونه یه دقیقه نگاش کنه ! دو تا پسر داره و حالا هم بارداره ، معتقده که بچه یه موجود غریبه نیست ، تیکه ای از جون آدمه! تلفنی سراغ بچه ها رو میگیره و اگه پسر بزرگش ساندویچ بخوره دعواش میکنه . جوراب های خان داداش رو میشوره و زیر بغل کتش رو میدوزه . وقتی خان داداش میگه : مزه نریز آبلیمو! میگه : غلط میکنه آبجی کوچیکه که رو حرف خان داداشش حرف بزنه !! نه اینکه نتونه جواب بده ،به بزرگترش احترام میزاره . تو سری خور نیست حریم ها رو حفظ میکنه .  ماه طلعت یه زن ایرانیه . من دوسش دارم . دوست دارم مثل اون باشم . آروم ، صبور ، مهربون ، دلسوز ، مادر! *متاسفانه عکس بهتری از فیلم پیدا نکردم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۰ ، ۱۱:۰۶
شب تاب
این آقا پسرایی که با دیدن سیبیل و ابروی به اصطلاح پاچه بزیِ بعضی دختر خانوما پا میزارن به فرار ، خبر ندارن که دختر بعد از ازدواج این شکلی نمی مونه ؟؟؟؟!!!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۹۰ ، ۱۱:۰۵
شب تاب

شبهایی هست که خیال می کنی تنهایی، اما در اصل هزاران فرشته و شیطان در اطراف تو در حال پروازند و به نوبت روی شانه ها ، قلب و ذهن تو می نشینند. این شب ها شوم و ترسناک نیستند و سرنوشت تو را رقم نمی زنند اما قابلیت این را دارند که مثل یک ابر روی زندگی ات سایه بیندازند. سایه ای از آرامشی فرشته گون یا اضطرابی شیطانی.

روح تو این شبها را درک می کند اما چشمت هیچ نمی بیند ؛ نه بال فرشته ای و نه دم آتشین شیطانی. روحت خاطره ی این شبها را حفظ می کند . خاطره ای گنگ و مبهم ،شبیه به یک حس و تو کم کم در طول تمام شب ها و روزهای بعد از آن شبها رنگ وبوی عجیبی را درونت حس می کنی که دلیلش را درست نمی دانی ولی حتم داری که به آن شب هایی که فقط خیال می کردی تنهایی مربوط است.

مراقب باش. شاید امشب یکی از همان شب ها باشد . مراقب باش که چیزی که از این شبها در تو رسوب می کند صدای بال فرشته ها باشد نه نفس مسموم شیاطین .

مراقب باش.

مهمان شبانه!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۹۰ ، ۲۰:۴۲
شب تاب
میدونی چیه دوست من ؟؟؟ اَصِش این غذا بد! این غذا آشغال! این غذا سبزیش چمنای حیات دانشکده و گوشتش گوشت خر !اَصِش این غذا کوفت ! خب ؟؟ تو نخور. لازم نیست هی جلوی اون بنده خدایی که داره این غذا رو می خوره این کلمه ها رو تکرار کنی که . در ضمن واژه هایی مثل : خوب نپخته ، موادش مرغوب نیست ، این غذا رو دوست ندارم، میلم به غذا نمیره ، و ... واسه یه همچین وقتاییه . لطف کن یاد بگیر و ازشون استفاده کن .     * از کلمه ی آشغال متنفرم . مخصوصا با تاکید روی حرف شین. *امیدوارم هیچ وقت گشنگی نکشی اما اینو بدون : گشنگی نکشیدی که سنگ بخوری بگی عجب جوجه کبابی.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ دی ۹۰ ، ۱۳:۱۱
شب تاب
- : اینجا پرفشار تنهایی مستقر و جو پایدار دلتنگی ایجاد شده است ... - : جو پایدار با گرما ناپایدار میشه ، با گرمای عشق ناپایدارش کن.   - و - ؟؟ من و مصی!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۹۰ ، ۰۸:۵۱
شب تاب
دیروز آخرین روزی بود که با بچه های هم رشته ای خودم  توی یه کلاس نشستم . دیگه تموم شد . چهار سال از عمرم که بر خلاف خیلی ها خیلی هم خوب میدونم که چه جوری گذشت ، گذشت . دروس تخصصی همه پاس شدن ، حالا مونده ۷ تا واحد عمومی لوس که به خاطرشون باید ترم بعد هم دوباره چهار و نیم صبح از خواب پاشم و راه بیافتم توی خیابونا واسه اینکه بتونم ۸ صبح سر کلاس باشم . اومدم با خودم حساب کنم که این مدت چند روز از عمرم رو توی مترو و اتوبوس گذروندم ، نتونستم . حساب کتاب رو گذاشتم کنار . فایده ای نداره حالا دیگه این حرفا . دیروز توی مترو یه دستفروش داشت جنس هاشو تضمینی می فروخت به شرط اینکه اگه بد بود با شماره اش تماس بگیرن تا جنس تعویض بشه ! یه خانومه گفت : آخه حالا تو رو دیگه از کجا پیدا کنن مردم ؟! من شنیدم . گفتم : راحت میشه پیداشون کرد. اینا مسیرشون مشخصه . ساعت رفت و آمدشون مشخصه . اگه یکی شون تغییر شغل بده خیلی راحت میشه فهمید اینی که الان داره لوازم آرایش می فروشه همونه که قبلا جوراب می فروخت ... . دیدم خانومه داره با تعجب نگام می کنه ! گفتم : زیاد از مترو استفاده نمی کنید ، نه ؟؟ خندید و گفت نه ، گفت من دانشجوام توی قم . اصلا مسیرم با مترو نیست . همیشه از یه راه دیگه خودم رو می رسونم ترمینال .واقعا اینجا مثل یه بازار سیار می مونه ! گفتم آره ، من چهار ساله این مسیرمه . تو این مدت هر روز که نه ولی هفته ای سه چهار بار رو از مترو استفاده می کنم . خیلی از آدمای توی ایستگاه و واگن ها برام آشنان!! خانومه با تعجب داشت گوش میداد ،شاید اگه نویسنده بود این حتما میشد ایده ی یکی از قصه هاش ! به مقصد رسیدم ، از خانومه خدافظی کردم راه افتادم به سمت روی زمین ، با خودم گفتم دیگه تموم شد ... تموم شد . رفتن از یه دنیا به یه دنیای دیگه تموم شد . دیگه طلوع خورشید رو توی یه استان دیگه نمی بینم . دیگه بغض نمی کنم وقتی صبح ساعتم زنگ میزنه ولی تموم تنم چسبیده به رخت خواب ! دیگه پاشنه ی کفشم نمی شکنه موقع دویدن برای رسیدن به کلاس. دیگه تو ظرفای سلف غذا نمی خورم . دیگه نگران نداشتن پول خرد و غرغرهای راننده اتوبوس نیستم . دیگه مجبور نیستم با استادی سلام علیک کنم که به روی خودش هم نمیاره دوساله یه کتاب رو بهش امانت دادم. دیگه نگران نابود شدن فایل تحقیق کلاسی اونم درست روز ارائه نیستم . دیگه روزایی که غذا رزرو نکردم و پول هم ندارم دنبال ارزون ترین ساندویچ موجود نمی گردم. دیگه مجبور نیستم کلاس ها و اساتیدی رو تحمل کنم که حالم رو بد می کنن. دیگه کیف پولم رو تو بخش امانات کتابخونه دانشگاه نمیدزدن . دیگه لازم نیست که حواسم به موبایلم باشه که یه موقع صداش سر کلاس در نیاد تا مجبور بشم شیرینی بخرم ! دیگه داداش نمیگه خسته نشدی از اینکه عمرتو توی مترو و اتوبوس بگذرونی؟دیگه کتاب نمی خونم و رادیو گوش نمیدم تو مترو و اتوبوس واسه اینکه احساس پوچی و علافی نکنم ! دیگه هشت شب نمیرسم خونه ... دیگه نمی خندیم با بچه ها . دیگه اراکی ها رو مثال نمیزنیم سر کلاس ! دیگه شیرینی زوری نمی گیریم از همدیگه ! دیگه چونه نمیزنیم تا تحقیق حذف بشه ! دیگه فحش نمیدیم به بعضی استادا ! دیگه قربون صدقه نمیریم واسه بعضی دیگه از استادا !! دیگه برف بازی نمی کنیم وسط محوطه رو به روی دانشکده ! دیگه شیب ۶۰ درصدی رو بالا نمیریم واسه رفتن به بوفه ! دیگه از ترم بالایی ها منابع تحقیقشون رو قرض نمی گیریم ! دیگه از هم نمی پرسیم کدوم استاد عمومی خوب نمره میده ! دیگه غر نمیزنیم که چرا ما رو اردو نمیبرن ! دیگه روز آخر قبل فرجه ها جلوی کپی کهن صف نمی کشیم ! دیگه دست به دامن مصی نمیشیم واسه جزوه هاش ! دیگه وقتی می پرسن تعریفتون از جغرافیا چیه همهمون یه تعریف واحد ارائه نمیدیم ! دیگه امضا جمع نمی کنیم ببریم گروه که استادمون رو عوض کنن ! دیگه عکسای عجیب غریب و وقت و بی وقت نمی گیرم ! دیگه این همه راه نمیریم تا ترنج واسه یه مطلب رو سی دی زدن ساده ! دیگه تو آسمون دانشکده شاهین نمی بینیم ! دیگه ساعت 12 شب توی محوطه خوابگاه پشت درای بسته نمی مونیم ! دیگه روباه و خرگوش و شغال نمی بینیم تو دانشگاه ! دیگه اون پسره رو نمی بینیم که کلاغا دوست دارن رو موهاش لونه بسازن ! دیگه اون دختره رو نمی بینیم که در کلاسو باز می کرد می گفت خانوما یواش بخندین صداتونو نامحرم نشنفه!!! آخ که چه روزایی داشتم و داشتیم !! چه دنیایی ! بله ! دیروز آخرین روز دانشگاه بود ! آخرین روزی بود که ترم یکی ها تو گوش هم پچ پچ می کردن : اینا سال بالایی اند !! دیروز کلی عکس گرفتیم . کلی تو سر و کله هم زدیم ! عین بچه دبیرستانی ها ! روز آخر دبیرستان همه می گفتن ایشالا دانشگاه قبول شی ! دیروز همه به هم می گفتیم : ایشالا ارشد قبول شی !! آدما هیچ وقت عوض نمیشن. یعنی واقعا این روزها و این آدمایی رو که چهار سال از عمرمون رو باهاشون گذروندیم به خاطر میاریم بعدها ؟! چه می دونم . معصومه حنانه سحر آسیه مائده سمانه حدیثه الهام مریم ریحانه زهرا مژده عطیه سارا بهاره عصمت فاطمه زهرا فاطمه عفت زهره بهاره فاطمه منصوره سمیه نرجس لیلا سارا سهیلا فاطمه و ... امیدوارم همیشه شاد و امیدوار باشید !  خداحافظ . * اینجا جاییه که من توش درس می خوندم (می خونم ).    عکس :خیابون منتهی به دانشکده ادبیات و علوم انسانی  عکس : سالن مطالعه دانشکده ادبیات
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۹۰ ، ۱۱:۵۱
شب تاب
هیچ خوشت نمی آید از فضاهای باز و از هوای سرد ، اما می روی . پالتوی قهوه ای بلندت را می پوشی ، دو بطری شیرکاکائو از یخچال برمیداری و جیب هایت را چک می کنی که شکلات تلخ سرجایش باشد مثل همیشه. با شالگرن سفیدت صورتت را می پوشانی نه به خاطر اینکه او دوست ندارد تو را با گونه و بینی سرخ ببیند - می دانی که این اصلا برایش مهم نیست - به خاطر اینکه یک فضای بسته ایجاد کنی برای خودت ، طبق عادت !! و وقتی مطمئن شدی که دیگر یک ثانیه را هم نمی توانی تحمل کنی ،می روی ! می روی دنبالش ! وقتی سوار ماشینت می شود مثل همه ی دلداده های عالم میدانی که دلت نمی خواهد در آن لحظه هیچ کس دیگری جز او کنارت نشسته باشد! خارج از شهر ، دورتر و دورتر از دیوارهایی که تو دوستشان داری، کنار یک زمین مسطح پوشیده از برف توقف می کنی و وقتی با عجله درب ماشین را باز میکند و مثل یک پرنده درآن آسمان سپید پرواز می کند ، تمام وجودت می داند که تاهزار سال دیگرهم می توانی بایستی به تماشایش !    خودت را به او میرسانی ، تا چشم کار می کند سپیدی است و تا گوش می شنود صدای خنده های او! لحظه ای سکوت می کند. ازچشمهایش میخوانی که چه می خواهد . ثانیه ای بعد هر دو  فریاد می زدید :۱! ۲ ! ۳ !  و  پخش زمین می شوید به هوای ساختن فرشته ی برفی !! از ته دل می خندید !  بطری های شیرکاکائو را فراموش نکرده ای ، یکی برای او که زمستان و تابستان  این تنها انتخابش است و دیگری برای خودت که او تنها انتخابت است !!  می نوشید و از هزار آرزوی قشنگ حرف میزنید و سعی می کنید برق چشمهای همدیگر را شکار کنید . وقت برگشت مثل همیشه می پرسی : " تو چرا اینقد شکلات  تلخ دوست داری ؟" و پاسخ می شنوی : " چون تو همیشه یکی توی جیبت داری !!" ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۹۰ ، ۱۶:۲۰
شب تاب