شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

اگر می شد اینجا نبود و جای دیگری بود، «شاید» خوب بود.
و همین «شاید» است که جا را تنگ می کند...

بایگانی

۶ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

من فرمانده ی ارشد یک پادگانم با یازده پسرِ قد و نیم قد! کسی که حرف اول و آخر را می زند. دستور می دهد. تربیت می کند. اطاعت می خواهد و «بهتر» بودن را. کسی که اگر لازم شد، داد می کشد. بی ادبی و بی نظمی را تاب نمی آورد و اصولاً ریز و درشت نمی شناسد!

وقتی راه رفتنت، حرف زدنت و بخش مهمی از ذهنت کامل و فعال شد، در اختیار منی! باید چیز بهتری باشی! باید آدمی باشی که بشود رویش اسم آدم گذاشت. تو بچه ای، ولی اگر رهایت کنند تا عمر داری بچه می مانی.

رهایت نمی کنم. تمام عشق و ایمانم را نثارت می کنم، جوری که حتی اگر سرت داد کشیدم، حتی اگر توبیخت کردم، حتی اگر تنبیه شدی، باز هم وقتی خوابم مرا ببوسی. باز هم دوستم داشته باشی. باز هم غذایت را فقط از دست من بگیری. جوری که دیگران شاخ های عظیم روی سرشان سبز شود از اینکه چه تناسبی هست بین صدای جیغی که از پشت درهای بسته می شنوند با بوسه های محکمی که روی گونه هایم می کارید!

دوستتان دارم. آدم بزرگ ها نمی فهمند. آدم بزرگ ها برق چشم هایم را نمی بینند وقتی کار درست را انجام می دهید. آدم بزرگ ها کیفیت آغوشم را که برای شما باز است درک نمی کنند! آدم بزرگ ها چیزی که بین من و شما در جریان است نمی فهمند. آدم بزرگ ها قضاوتم می کنند. مطمئنند که حرف مفت می زنم! اصرار دارند که این راه درست نیست. ایمان دارم که اشتباه می کنند!

من به شما افتخار می کنم! به این همه مهربانی و دوستی که یاد گرفته اید، به درست گرفتن مداد رنگی در دستتان، به سلام گفتن های شیرینتان، یه الهی شکر گفتنهای خالصتان وقت آب و غذا خوردن...

شما سربازهای پرافتخار من هستید! مطمئنم که عاقبت از سرزمین باور من دفاع می کنید. پیش از این هم این کار را کرده اید. صبر می کنم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۹۴ ، ۲۰:۳۶
شب تاب

بعضی‌ها را می‌گذاری توی یک صندوق عالی با چفت و بست و قفل و کلید عالی، می‌گذاری توی گنجه، جای دور و کمتر در دسترس گنجه، می‌گذاری توی باغچه، زیر خاک پای بوته‌ی گل‌محمدی، می‌گذاری در صندوق امانات یک بانک بزرگ و معتبر، می‌گذاری در یک سفینه و می‌فرستی به فضا.

 احتیاط می‌کنی، مراقبت می‌کنی، نقشه می‌کشی، فکر و خیال می‌کنی، خواب راحت را فراموش می‌کنی و خوراک خوب را و تمام این زحمات را به جان می‌خری تا دست کسی به گنج تو نرسد. تا دست کسی به آن «بعضی‌ها» نرسد.

دوست داری مال خودت باشند. دوست داری جای امنی باشند، بی گزند، بی ناچیزترین آسیب، بی کوچکترین مزاحم. دلت می‌خواهد راز وجود همچین موجودات خوبی، آن هم در این دنیای قهر با خوب‌ها و خوبی‌ها، منحصراً متعلق به تو باشد و بس.

بعد ناگهان می‌بینی چیزی مثل یک خط نور، مثل یک رایحه ی نجیب، مثل قطره‌های شاد آب رود، دارد نشت می‌کند از درزهای صندوق عالی، از لابه‌لای در گنجه، از پای بوته‌ی گل‌محمدی، از در یک بانک معتبر و بزرگ و از فضا، رو به تمام آدم‌ها.

می‌فهمی که خوب بودن را نمی‌شود پنهان کرد مثل بوی نان با تنور هیزمی. که خوب‌ها رسالت دارند برای دوست داشتن خیلی ها، بی پرسش از نام و ننگ.

این است که می‌روی می‌نشینی به زندگی و چای خوردن به امید اینکه راه «خوب‌ها» باز هم سمت تو کج شود...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۱۸:۵۹
شب تاب


آنقدر پیر نشوم که کسی مرا نخواهد ...



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۱۸:۴۶
شب تاب
دفعه ی پیش که اینجا بودی، رفتی سراغ کامواهای من. مامانت پرسید اشکالی نداره؟ گفتم نه! گذاشتم بخشی از دنیایم را گره بزنی! حالا آچو و دلبر دارند گره های نخ را باز می کنند. تو کجایی؟ لابد خوابی توی خانه ی خودتان. یا داری سیم تلفن را، سیم تلویزیون را یا هر چیزی دم دستت هست را می جوی! هر چقدر هم که من دلم برایت تنگ شده باشد باز هم تو اینجا نیستی. نشانه ای از تو نیست. نه پتو و تشک اضافه ای داری خانه ی ما، نه لباس اضافه، نه اسباب بازی اضافه، نه ظرف غذایی که مخصوص تو باشد برای یک وعده غذایی که در هفته اینجایی، فقط نخ های گره خورده نشان می دهند که تو اینجا بوده ای. تنها اثری که دست های تو باقی گذاشته اند همین گره هاست. قشنگ ترین گره های دنیا!
وقتی ما را می بینی می خندی. این یعنی ما را دوست داری؟ این که تو ذاتاً خوش اخلاقی، این که تو ذاتاً مهربانی، حسابی شاخک های حسادت من را حساس کرده. کاش یک جای اختصاصی داشتم توی دلت. کاش بزرگ تر که شدی، هنوز دلت بخواهد پیش من باشی، با من حرف بزنی ...
تو، ای قشنگ ترینِ دنیای من! همیشه یک عالمه دعا و آرزوی خوب و بزرگ از طرف من پشت سرِ تو روان است. من قوانین را می دانم. دل نبستن را بلد شده ام. دیده ام که این دنیا مدام درحال جا گذاشتن آدم هاست و فهمیده ام دویدنِ بیهوده پا را می شکند و چشم را کور می کند.
من همین حالا دوستت دارم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۱۰:۴۷
شب تاب


 «دوست داشتن، تنها نگریستن به یکدیگر نیست، بلکه با هم نگریستن در یک جهت است».*



* باد، شن ، ستاره ها - آنتوان سنت اگزوپری - لیلا حدادی و فتانه اسدی



۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۲۰:۰۵
شب تاب
واژه ها اصولاً از جایشان تکان نمی خورند. به یک جایی که بچسبند، دیگر چسبیده اند. خوش شانس و خوش قلم که باشی، آنها را می چسبانی روی کاغذی، صفحه ی وبلاگی، چیزی... اما اگر خیلی زرنگ نباشی و ذهنت هم مشکل داشته باشد با دست کشیدن از جمله سازی، آن وقت است که کار به جاهای باریک می کشد، جاهای باریکِ نزدیک به انسداد یا انفجار (بسته به حال عمومی ات).
به انفجار نرسیدم. انسداد اما نزدیکم شده. دارم کم کم مسدود می شوم. دوست نداشتم بلاگفا را رها کنم. دوستش داشتم. هرچه که بود با این همه ایراد و انتقادی که این همه سال واردش کردند، برای من دوست خوبی بود. هر روز صفحه ی اول سایت را باز می کنم تا درست شدنش را به چشم خودم ببینم. تا به حال که میسر نشده. 10 سال در بلاگفا نوشتم. شاید باید برای این 10 سال بیشتر از این ها صبر می کردم. ولی واژه ها چسبنده تر از آنند که صبوری را تاب بیاورند...
حالا من اینجام. حتی تنهاتر از قبل. بدون دوستان بلاگفایی. بدون فضای آشنایی که دوستم بود...
۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۲۵
شب تاب