ماندنی
يكشنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۴:۵۵ ب.ظ
حورا گفت بشکن. حورا بگوید بمیر،تلاش خودم را می کنم. بشکن. شکستن که کاری ندارد. بار اول است مگر؟ بار آخر باشد کاش. یک سال گذشت و این یعنی چه؟ یعنی تمام کلمه هایی که با من یاد گرفته اند. یعنی تمام لالایی ها، تمام آغوش ها. تمام بوسه ها. تمام اشک ها. تمام شیشه های پر از شیرخشک، تمام آب دماغ ها، تمام خواب های راحت و... . یعنی تمام لحظه هایی که نفس کشیده اند از هشت صبح تا پنج بعدازظهر. و این ارزش شکستن ندارد؟ دست هایم را گرفته بود و می بوسید. دو سال و نیمش بیشتر نیست و جوری بغلم میکند که در آن لحظه آرزو میکنم کاش دنیا در همان جا بایستد. کاش دنیا در همان جا می ایستاد. همان جایی که چیزی به نام عشق به قد و نیم قدها تمام جانم را پر می کند و دوست داشتنشان می شود تنها دار و ندارم. همان جا که دنیای آدم بزرگ ها بیخ گلویم را نگرفته به قصد خفه کردنم. کاش آنقدر قدرتمند بودم که دردهایم را، غصه هایم را، فشارهای عصبی ام را و هزار کوفت دیگرم را که هیچ و هیچ و هیچ به قد و نیم قدها مربوط نیست، از محدوده ی روابطم با آنها خارج می کردم. کاش می توانستم با هم قاطیشان نکنم. افسوس که هنوز ضعیفم و خام و بی تجربه.
حورا که داشت می رفت، بغض کردم. فرصت پیدا نکردم، وگرنه یک دل سیر هم اشک می ریختم به پای تمام دوستی های عجیب و غریبم.
امروز هم اینطور گذشت.
۹۳/۰۲/۲۸